هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم


ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد

جز با گریستن مژهٔ در جهان نبود


آن همه ز حرص دیدهٔ من ناگوار شد

عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم


مردی کنون بتاز که بختت سوار شد